| |
درباره
معشوق
جوينده در تاريكي نشسته بود، در حاليكه باد در اطراف او و معشوقش مي وزيد، و رودخانه نغمه سران راه خويش را بسوي دشتهاي هند ادامه مي داد.
با خود فكر مي كرد، آيا اين خداست كه او و اين زن را كنار هم نهاده تا به سكوت در كنار هم نشينند. اما او مي دانست كه اين چه خواست خدا باشد چه نباشد، او به زودي آنجا را ترك مي كرد.
با خويش مي انديشيد كه آن اهل تبت اكنون كجا مي تواند باشد؟ احتمالاً در تاريكي شب سرگردان و ذهنش در گير وظائفي كيهاني.
افكار جوينده به دختر بازگشتند، دوباره و دوباره اين فكر بر ذهن او مسلط شد كه،” ما يكي هستيم. چيزي نمي توانم بگويم يا بكنم كه از اين دختر پنهان بماند “ .
دستش دراز شد و موهاي دختر را لمس كرد، و ناگهان چشمش به روي او افتاد كه نور ستاره در چشمانش مي درخشيد. آنگاه، همانگونه كه افكارش در لحظه اي شروع شده بودند ناگاه ايستادند، و جهان در سكون فروشد.
قدمي به عقب برداشت و به بالا نگاه كرد. ربازارتارز را ديد كه نزديكشان ايستاده بود، دست راستش به علامت بركت بالا بود. او گفت، “ مي خواهي زندگي باشد يا مي خواهي مرگ باشد؟ اگر چه مرگ جز شب زندگي نيست، و از درون شب است كه صبح فرا مي رسد. فقط آنهنگام كه روز و شب و زندگي يكي مي شوند، و بدرون همان شكلي كه در ابتدا از آن صادر شدند مكيده مي شوند، هر دوي شما در وحدت با خدا و با خويشتن خود خواهيد بود".
جوينده گفت، “ بسي از براي تو انتظار كشيديم اي سرور من، اما عشقمان از براي تو كاهش نيافت. بسي انتظار كشيديم و اكنون پاداش در دستمان است. يكبار در آن دور دستها تو را طلب كرديم، و تو ما را در خلوت تنها گذاردي، اكنون در طي ساعات شب تقلا كرديم تا بتو دست يابيم و دوباره تو را در كنار خود يافتيم. پس شادماني مي كنيم چون اين شب با ماست ،و صوت از آن ماست چون تو در مقابل مائي. “
سفير گفت،” اي محبوبان من مرا بجوئيد. از فراز خليج زمان در جستجوي من بر آئيد. دستهايتان را در دست من بگذاريد تا شما را به خدا رهنمون شوم؛ به پدر مطلق كه حاضر مطلق است و قادر مطلق و بر همه چيز واقف"!
دستهاي هر دوي آنها را در دست گرفت، به زمين نشست و گفت، “ شاهين را در آسمان بنگريد. او آسمان را مي نوردد، بر فراز باد اوج مي گيرد و چشمش بدنبال قرباني خويش است. آيا تو در مقابل پنجه هاي شاهين فناناپذير هستي؟ و ليكن، تو به نان پرقوٌت زمين زنده اي. نه، تو مي بايد كه به پروردگار روي كني و از او طلب قوت و غذا كني تا حيات را در تو دوام دهد.
“ اي مرد، تو به زنت بي حرمتي كرده اي. مرا ببخش اي خدا، اما مرد تنها زن را توسط گرفتار كردن قلب وي و آنگاه ترك عشق او شكسته است. آه و افسوس، اما بگذار تا من درون قلب زن را نظاره كنم و ببينم آن عشقي را كه او براي مرد، شوهر، فرزند و عاشقش دارد. اي خدا، اين فقط باز تاب عشق تو است.
“ اي زن، چراغ تو بي روغن نمي سوزد؛ و مرد نمي تواند بدون زن زندگي كند. هيچيك از شما نمي تواند بدون ديگري زندگي كند و هيچيك بي خدا نتواند زيستن! تنها اوست كه در واقع روح بزرگي است كه به روشنائي معنوي تابناك است!
“ نيرو، زيبائي، قدرت و هر آنچه براي بشر عزيز است چيزي نيست به جز حبابي از كف. آيا بجز اين است كه بلند همتي نردباني بي پايان است كه توسط آن به هيچ ارتفاعي دست نمي يابي تا روزيكه آخرين پله هاي آنرا نصب كني؟
ارتفاعات به جز به ارتفاعات بالاتر نمي انجامد، و بر پلكان اين نردبان محل توقف و تنفسي نيست، چون عدد آنها به شمار نمي آيد. زندگي تيره مي شود و ديگر نه به كار ساختن ساعات خوشي و استغناي لذت مي آيد و نه مي تواند لحظه اي آرامش خاطر حاصل كند.
“ اي فرزندان من! آيا پاياني براي خرد وجود دارد تا اميدوار باشيد كه بدان دست يابيد؟ آيا خرد چيزي است به جز آرزوئي بي پايان كه روز بعد از روز، به آگاهي ات در مي آويزد تا تو را بدان وادارد كه پي دانشي پوچ باشي كه فقط باعث ارضاي ذهن مي شود؟
پس آيا بهتر نيست كه به خدمت پروردگارت در آئيم تا لقمه اي از سفره او برگيريم؟ اين چنين بشر مي تواند نظري به روي پروردگار بياندازد تا اينكه از آن محروم باشد. اما هيهات اي فرزندانم، افسوس كه وقت آن فرارسيده كه بشر در شكار خدا برآيد؛ او همه جا بدنبال خدا مي گردد مگر آنجائيكه من واقعاً هستم!
“ اي بشر؛ من واقعاً كجا هستم؟ پس بتو مي گويم كه من در قلب معشوق تو جاي دارم. آنجا بدنبال من بگرد اي پسر!
“ پس اي فرزندان من بگذاريد تا اين اصل عظيم را بر شما فاش كنم. عشق انساني آنست كه از نفس مي گويد؛ عشقي خودخواهانه كه در عوض آنچه نثار مي كند چشم داشت دارد.
“ و عشق الهي آنست كه هيچ پاداشي باز نمي طلبد. آنهنگام كه هر دوي از عشق ديگران سرشار شويد، عشقي كه برايش مهم نيست چه اتفاقي براي خودت مي افتد، آنگاه شما صاحب عشق الهي هستيد.
“ آنهنگام كه يكديگر را آنچنان دوست داشته باشيد كه فرقي نكند آن ديگري چه مي كند. آنگاه به عشق بلاشرط دست يافته ايد، و آن عشق فراتر از طبقات جهان خاكي است.
“ آنگاه در مي يابي چگونه به من عشق بورزي، به خداي خودت و پروردگارت".
گورو از سخن با ايستاد، دستان آنها را رها كرد و بر خواست، در حاليكه چشمانش به تاريكي ها خيره شده بود. چشمان عظيم و سياهش چون گلوله هائي از آتش در تاريكي مي درخشيدند. سپس او چرخي زد و بسوي رودخانه پر همهمه قدم برداشت، با پيكري خدا گونه در شبي پرباد.
| |
| |
|